جدول جو
جدول جو

معنی چو شاخ - جستجوی لغت در جدول جو

چو شاخ
شکلی از شاخ گاو که صاف و بدون خمیدگی است
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چارشاخ
تصویر چارشاخ
چهارشاخ، وسیله ای با دستۀ بلند و چنگال فلزی برای باد دادن خرمن کوبیده شده، غله بر افشان، انگشته، هسک، چک، چج، هید، افشون، بواشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوشاخ
تصویر دوشاخ
ویژگی هر چیزی که دارای دو شاخه باشد شبیه دو انگشت
فرهنگ فارسی عمید
نوعی از تعذیب، (آنندراج) (لطائف اللغات) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء)، آلتی که بدان خرمن کوفته را باد دهند تا دانه از کاه جدا گردد، (ناظم الاطباء)، در بیشتر شهرها و روستاهای خراسان اسم آلتی است که سر آن بشکل پنجۀ دست یا دارای چهار شاخ و بیشتر است که بوسیلۀ آن خرمن کوفتۀ جو یا گندم را باد دهند تا کاه از دانه جدا شود، منشار، چوب پنجه دار که بدان گندم و جز آن را بر باد دهند، (منتهی الارب)، سکو که بدان گندم و جز آن برباد دهند، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
حیوانی که دو سرو بر سر دارد. ذوالقرنین. با دو سرو، دوزبان. دوزبانه. دوپر. دوپره. دوشعبه. چیزی که به دوشاخه است: ریش دوشاخ. (یادداشت مؤلف) :
سرگرد دارد و ریش دوشاخ
کمربند باریک و سینۀ فراخ.
فردوسی (در وصف رستم).
کلکش چو مرغکی است دویده برآب مشک
وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ و تر.
عسجدی.
بتاب یکسر ناخن قوارۀ مه را
دو شاخ چون سر ناخن برا نمود بتاب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 51).
، تیر با پیکان دوسر. تیر دوشعبه:
از میان دو شاخهای خدنگ
جست مقراضۀ فراز آهنگ.
نظامی.
اژدها دیده بازکرد فراخ
کآمد از شست شاه تیر دوشاخ.
نظامی.
، نیزه ای که پیکان دوسردارد: طبطاب، دوشاخ یا دو شاخ گوی باز. نوعی چوگان با دو شعبه. (زمخشری).
- دوشاخ شدن، دوشاخه شدن. دوزبانه گشتن. به دو شکافته شدن. دوشعبه شدن. (از یادداشت مؤلف) : خطاب کرد که اکتب یا قلم بسم اﷲ، از هیبت این خطاب لرزه بر قلم افتاد و بر خود بشکافت و دوشاخ شد. (قصص الانبیاء ص 13).
- کلاه دوشاخ، نوعی کلاه که قسمت فوقانی آن دوشقه داشت و رجال دربار مخصوصاً در عصر غزنویان و دورۀ قاجاریه بر سر می نهاده اند: با قبای سیاه و کلاه دوشاخ پیش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 46). امیر (رض) بر تخت نشست و سالاران و حجاب با کلاههای دوشاخ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376).
، فلک. آلت شکنجه. چوبی دارای دوشعبه یا شاخه، تعذیب متهم یا گناهکار را و بیشتر اقرار جرم یا اظهار رازی را. (از یادداشت مؤلف).
- دوشاخ نهادن، در دوشاخ گذاردن: و او را گرفت و دوشاخ نهاد بعد ازاقرار و اعتراف او به اعلام آن ایلچی به حضرت روان کرد. (تاریخ جهانگشای جوینی). و آنجا نیز جماعتی مغولان را که با او گرد تیمور اتفاق کرده بودند بگرفتند ودوشاخ نهادند. (تاریخ جهانگشای جوینی). مبالغت نمودتا او را بگرفتند و دوشاخ نهادند. (تاریخ جهانگشای جوینی). رجوع به دوشاخه شود.
، دار و صلیب. (ناظم الاطباء). صلیب. چلیپ. چلیپا. خاچ. دار. دوشاخه. (یادداشت مؤلف) :
زآنکه کرده ست قهر الااﷲ
عقل را بر دوشاخ لا بردار.
سنایی.
، کمربند طلاکوب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
گونه ای گیاه خاردار از تیره چتریان که دارای برگهای نسبتاً بزرگ با بریدگیهای عمیق است. لبۀ برگها نیز مضرس است و لبۀ تضاریس به خار تیزی منتهی می شود (وجه تسمیۀ این گیاه به مناسبت وضع بریدگیهای پهنک برگ آن است). گلش سفید آبی رنگ است. این گیاه در مزارع و لبۀ جویهای اکثر نقاط دنیا از جمله ایران فراوان است. قرصعنه. قرسعنه. ایرنج. قرصنه. شنذاب. شوکۀ ابراهیم. ارینجیون. ارنجیون. کمافیطوس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ خَ/ خِ)
هر چیز که دارای دو شاخ باشد. (ناظم الاطباء) : گاو دوشاخه، آنکه دارای دو شعبه و سر بود: درخت دو شاخه. (یادداشت مؤلف) ، هر چه دارای دوشعبه باشد. دوپر. دوپره. دوشاخ. دوزبانه. (یادداشت مؤلف) :
تنش بخاید شاخ دوشاخۀ ناهید
زهش بمالد گوش دوگوشۀ بهرام.
(سندبادنامه ص 12).
دوشاخه سر کلک یک شاخ کرد
فلک را به فرهنگ سوراخ کرد.
نظامی.
، چوب یا فلز دوشاخ که برای راست کردن درختی یا شاخی ازآن در زمین فروبرند. مرزح. (یادداشت مؤلف) ، چوبی را گویند که دوشاخ داشته باشد و آن رابر گردن مجرمان و گناهکاران گذارند. (برهان) (از غیاث) (از فرهنگ جهانگیری) (از لغت محلی شوشتر). دوشاخ. چوبی که یک سر آن به دو شعبه شود و آن را بر گردن گناهکار نهند شکنجه را یا اقرارگیری را یا افشاء رازی را:
شه کنده نهاد سرو سیمین تن را
زین واقعه شیون است مرد و زن را
افسوس که در کنده بخواهد سودن
پایی که دوشاخه بود صد گردن را.
مهستی گنجوی (از آنندراج).
، نوعی از پیکان دوشاخ. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ازلغت محلی شوشتر). جنسی است از پیکان. آن تیر که پیکانش دارای دوشاخ بود. (از شرفنامۀ منیری) : پیکان دوشاخه. هلال. (منتهی الارب).
- دو شاخه گشا، تیرانداز. آن که خدنگ دوشاخه اندازد:
دوشاخه گشایان نخجیرگاه
به فحلان نخجیر یابند راه.
نظامی.
، قسمی شمعدان. لالۀ بلورین. (یادداشت مؤلف) ، دار و صلیب. (ناظم الاطباء). رجوع به دوشاخ شود.
- دوشاخه کردن، کنایه از بر دار کشیدن است. (از ناظم الاطباء). نوعی از تعزیر است. (آنندراج).
، کنایه ازپاهای محبوب. (لغت محلی شوشتر) ، دو میلۀ فلزی که یک سر آنها در داخل مقر و محفظه ای قرار دارد و سر دیگر آنها آزاد است و آن را در پریز برق قرار دهند روشن شدن لامپ و اتو و رادیو و تلویزیون و دیگر وسایل برقی را
لغت نامه دهخدا
(سِ)
کنایه از موالید ثلاثه باشد و آن حیوان، نبات و جماد است. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
که دارای یک شاخ باشد. که شاخی تنها دارد، که یک شاخه دارد. که یک شعبه دارد، بر یک دوش. با یک دوش. (یادداشت مؤلف). یک وری: فلان کس قبایش را یک شاخ روی شانه اش انداخته بود. (از فرهنگ لغات عامیانه).
- یک شاخ افکندن عبا و لباده و چادر، تنها به یک دوش برداشتن آن را. (یادداشت مؤلف). آن است که زن سلیطه از راه شوخی چادر خود را به یک طرف اندازد. (آنندراج) :
بسوزیم بر دختر رز سپند
که از شیشه یک شاخ چادر فکند.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب یک شاخ کردن شود.
- یک شاخ چادر، چادر یک پهن که از میان دوخته نباشند. (آنندراج).
- یک شاخ کردن، بر یک دوش افکندن چادر و عبا و مانند آن. (یادداشت مؤلف). یک شاخ افکندن.
، مصمم و عازم و ستهنده. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یک شاخ شدن شود.
- یک شاخ شدن، مصمم و عازم و ستهنده شدن در کاری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
که دارای یک شاخ باشد، که شاخه داشته باشد، یک وری: فلانکس قبایش رایکشاخ روی شانه اش انداخته بود وغزل کوچه باغی میخواند
فرهنگ لغت هوشیار
خواهر زن: و منکوحه اوکه هم شاخ ملک اشرف بود آنجا بود. سلطان او را در ستر عصمت... باز فرستاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صد شاخ
تصویر صد شاخ
صد پاره
فرهنگ لغت هوشیار
گونه ای گیاه خاردار از تیره چتریان که دارای برگهای نسبتا بزرگ با بریدگی های عمیق است. لبه تضاریس به خار تیزی منتهی می شود (وجه تسمیه این گیاه پهنک برگ آن است) گلش سفید آبی رنگ است. این گیاه در مزارع و لبه جوییهای اکثر نقاط دنیا از جمله ایران فراوان است قرصنعه قرسعنه ایرنج قرصنه شنذاب شوکه ابراهیم ارینجیون ارنجیون کما فیطوس
فرهنگ لغت هوشیار
موالید ثلاثه: جماد نبات حیوان، آلتی مرکب از دسته ای چوبین دارای شاخه فلزی که غله را بدان باد دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو شاخ
تصویر دو شاخ
نوعی پیکان دارای دو شاخه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چار شاخ
تصویر چار شاخ
چهار شاخ
فرهنگ لغت هوشیار
هر آلتی که در راس آن دو میله بشکل دو انگشت باشد، نوعی پیکان دارای دو شعبه دو شاخ، یکی از آلات شکنجه و آن چوبی است دارای دو شعبه که آنرا بر گردن مجرمان گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سه شاخ
تصویر سه شاخ
((س))
موالید ثلاثه، جماد، نبات و حیوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صد شاخ
تصویر صد شاخ
((صَ))
پاره پاره
فرهنگ فارسی معین
گونه ای سبزی مانند اسفناج که به صورت آب پز خورده شود
فرهنگ گویش مازندرانی
میخ چوبی جهت قفل و بست چوب
فرهنگ گویش مازندرانی
شاخ کوتاه
فرهنگ گویش مازندرانی
گوه ی چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
تراشنده ی چوب، نجار، خراط
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که عادت به کتک خوردن داشته باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
افراد چوب به دست و آماده ی دعوا، افرادی که شغل آن ها خرید
فرهنگ گویش مازندرانی
صندوق بزرگ چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
در در مقام توهین ناسزا به زنان لاغر اندام به کار می رود، ظرف چوبی تنباکو
فرهنگ گویش مازندرانی
پنج شاخه یا چهارشاخه ی چوبی که در خرمن کوبی به کار رود، گونه ای گیاه هرز شبیه مرغ
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو یا بزی که شاخش به سمت جلو و در حالت افقی قرار گرفته باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
شاخ گاوی که بخش پایانی و تیز آن به رنگ قرمز است
فرهنگ گویش مازندرانی
سیخ چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی